۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

پویا با سمیرا و مامانش

توی کوچه ای که ما زندگی میکردیم تهش یه بلوار بود. شبا ساعت 9 که میشد با بچه ها میرفتیم بسکتبال بازی میکردیم. البته این خاطره ای که الان دارم براتون میگم مربوط به یک سال پیشه…هی یادش بخیر… میگفتم ..
البته رشته ورزشی من بسکتبال نبود بلکه جودو بود ولی خوب بازی هم بلد بودم . اوایل وقتی بازیمون تموم میشد با بچه ها میشستیم و کس شر تحویل همدیگه میدادیم…خلاصه یه شب با بچه ها جمع بودیم تصمیم گرفتیم راجب به دختر محلمون صحبت کنیم..نمیدونید چه کسی بود.. همیشه وقتی که باهاش سلام علیک میکردم زکریا می خواست شورتم رو پاره کنه.راستی یادم رفت معرفی کنم زکریا اسم کیرمه.واقعا چیز توپی بود.19 ساله.. بدن مثل جنیفر لوپز و اماده طبخ.. همیشه شلوار زیرای تنگی میپوشید که خط شورتشم معلوم بود…از داستان دور نشیم..
مازیار به من گفت پویا کردن سمیرا همیشه یکی از آرزو های منه… اینو که گفت بچه ها همه ریختن سرش و شروع کردن انگشت کردنش… اونم میگفت بابا ولم کنید شما رو که نمیخوام بکنم! بچه ها هم میگفتن هر کسی میخواد سمیرا رو بکنه ما میکنیمش..خلاصه کس شرا آنقدر بالا رفت که دیگه همه بلند می خندیدن و اسمش رو به زبون میاوردن… اگه دروغ نگم یه منطقه دنبال این دختر بودن .. من گفتم کس خول ها آروم تر صداتونو میشنون.. اما انگار نه انگار .. حرف ما رو به کیر مبارکشون هم نمی آوردن…تو همین گیر و دار خنده و داستان تعریف کردنشون بود که دیدم یه نفر از اتاق سمیرا(آخه پنجره اتاقش دقیقا مشرفه به محل بازی و جایی که ما میشینیم) داره از گوشه پنجره ما رو نگاه میکنه.. یه ذره ترسیدم..گفتم وای حتما فهمیدن..سعی کردم موضوع بحث رو عوض کنم تا دیگه وضع از این بدتر نشه..خلاصه قضیه گذشت و چند روز بعد موقعی که داشتم از کلاس به سمت خونه میومدم دیدم سمیرا خانوم با کون خوشگلش که قشنگ دور میدون آزادی رو میزنه داره جلوی من به سمت خونه میره.. همین طور که جلوتر میرفت من با خودم فکر کردم چیکار کنم که برم باهاش صحبت کنم… از قضا تقدیر به کمکم اومد و شونش به شونه یه یارو خورد چند تا کتابی که تو دستش بود ریخت زمین.. یارو معذرت خواهی کرد و سریع رفت و حس کس لیسی منم گل کرد و سریع رفتم تو جمع کردن کتاب ها بهش کمک کنم کتاب اول رو که بهش دادم گفت ممنون آقا..بعد مثل کسایی که یه دفعه شک زده میشن گفت پویا جان تویی…منم گفتم آره شما خوبی..خلاصه بعد از احوال پرسی هر دومون با هم هم مسیر شدیم…نمیدونم چی شد که یه دفعه سمیرا به من گفت پویا من نمیدونم چرا با اون جمعی که بازی میکنی حال نمیکنم.. منو میگی تعجب کردم..گفتم چرا؟گفت یه جورایی میدونم که بعضی موقع ها در مورد من حرف میزنن.. بعدش یه جوری تو چشمام نگاه کرد که انگار میدونست من قاطی اونام! منم که دیگه دیدم کار داره به جاهای باریک میکشه برگشتم گفتم آخه میدونی اونا میدونن که من از شما خوشم میاد و همیشه منو مسخره میکنن… این رو که گفتم خندش گرفت و گفت چرا از من خوشت میاد!تو دلم گفتم اگه کس و کون خودتو تو آینه دیده بودی این حرف رو نمیزدی.. لامسب من از تو خوشم نمیاد زکریا تو رو خیلی دوست داره. تنها کاری که کردم تو چشماش نگاه کردم و اونم یدفعه دستمو گرفت… موقعی که رسیدم خونه تا صبح خوابم نمیبرد. چند روزی گذشت و دیدم سمیرا داره از جایی بر میگرده که بره خونه… تو محل بودم که یدفعه منو دید و اومد احوالپرسی کنه که تا رسید به من گوشیش زنگ خورد..
سلام مامان تویی؟ کی میایی
-ااا خوب باشه پس تا 2 ساعت دیگه میایی دیگه…باشه باشه .. خداحافظ
بی هوا برگشت گفت مامانم بود گفت دو ساعتی دیر تر میاد خونه.. من دیگه واقعا جا خوردم… یه دفعه گفتم نمی خوای منو دعوت کنی خونه… خندید و گفت خیلی پررویی ولی باشه بیا… وای از خوشحالی داشتم بال و پر در می آوردم.. گفتم آخه نمیشه که اگه با هم بریم ضایع میشیم تو بورو من 10 دقیقه دیگه میام فقط در مر ها رو باز بزار..گفت باشه پس منتظرما.. .اولین قطرات منی رو تو شورتم حس میکردم.. گفتم پویا کون کش اگه اینجوری داری خودتو خیس میکنی اگه ازش لب بگیری که آبت مبپاشه رو در و دیوار.. از شانس ما محل خبری نبود واسه همین سریع رفتم طرف درو رفتم تو..وایی ی ی ی چی پوشیده بود.یه دامن تا بالای زانوش با یه تاپ صورتی تا نافش…من رو که دید خندش گرفته بود مثل اینکه شهوت رو تو چشمام دیده بود…گفت چیزی میخوری گفتم نه!گفت پس بشین… خلاصه نشستمو و اونم روبه روم نشست… یه ذره از اینور و اونور صحبت کردیم که بحث رسید به اون شب… گفت من میدونم شما در مورد من چی میگفتید..دیگه منم خودمو اماده کرده بودم گفتم آره خوب تو خودت نمیدونی چی هستی….- هه هه هه هه چیه میخوای بکنی…- آره میدی!- آخه کیرت کفاف من رو نمیده که…- گفتم امتحانش ضرری نداره هم فاله و هم تماشا…مثل برق اومد طرفم و یه لبی گرفت که دیگه رگ زکریا داشت گشاد میشد… بی هوا دستمو انداختم دور کمرش اونم هیچ عکس العملی نشون نداد…یه دقیقه باهاش لاس زدم که دیدم زیپ شلوارمو کشید پایین و مشغول ساک زدن شد. نمی دونید چه حرفه ای بود… انگار صد سال بود که ساک میزد… دیگه نمیتونستم تحمل کنم هولش دادم رو مبل و تمام لباساشو در اوردم… گفت چرا کسم رو نمیخوری ..اونقدر حشری بودم که فقط میخواستم بزارم تو کونش.. گفتم دفعه بعد گفت باشه پس بکن تو کونم… با دستای نازش کیرمو گرفت و یه ذره تف انداخت روش و تا ته کرد تو کونش..سوراخش یه ذره گشاد بود معلوم بود که من اولین نفر نیستم. واسه همین موقعی که فشار دادم و تا ته رفت خوشش اومد. گفت آ ی ی یی ی ی ی …منو میگی داشتم تلمبه میزدم که دیگه آبم داشت میومد سریع کشوندم بیرون و اومدم که آبم رو بریزم روش در باز شد…ولی دیگه موقعی که آب داره میاد هیچی نمی فهمی…مادرش بود…داشت صحنه ریختن آبم رو پستون دخترش رو تماشا میکرد منم تخمم نبود همین جوری داشت آب میومد…وای چه بلایی سرم میاد…چیکار کنم مگه نگفته بود دو ساعت دیگخ میاد..1 ساعتش که مونده…با چشماش یه جوری مارو نگاه میکرد که انگار روح دیده… سریع لباسامو پوشیدم و نمیدونستم چیکار کنم…به من نگاهی کرد و گفت از خونم گمشو برو بیرون بدون یه نگاه به سمیرا که مطمئن بودم بیشتر از من ترسیده بود از خونه خارج شدم .رفتم خونه…هر لحظه ممکن بود که بیاد در خونمون رو بزنه… به خودم گفتم که پسر کس خول که نیست.. همچین کاری رو نمیکنه!
فردا تو کوچه دیدمش سرمو انداختم پایین و به من گفت بیا خونه میخوام باهات حرف بزنم… منم که دیگه اگه میگفت شرتتو اینجا در بیار باید در میاوردم.. باهاش رفتم خونه و به من گفت تو شرم و حیا نکردی.. واقعا اولین بار بود که احساس حقارت میکردم… چون بابای سمیرا خیلی وقت پیش از مادرش جدا شده بود و چون مایه دار بود خرجشون رو میداد… من فقط نگاش کردم و مامانش گفت قول بده موضوع بین خودمون بمونه و به کسی نگی و آبروی ما رو ببری…منم که انگار دنیا رو بهم داده بودن گفتم چشم… یدفعه به ساعت نگاه کرد و دید الان دیگه سمیرا میرسه…گفتم با سمیرا چیکار کردید… خندید و گفت کیرت بد نبودا…لامسب تا ته کرده بودی تو…واقعا جا خوردم…گفت خودتو به اون راه نزن منم میخوام..واقعا نمیدونم چی بگم. .از ترسم قضیه سمیرا رو به کسی نگفته بودم حالا مامانش داشت به من پیشنهاد میداد….تو همین حال و هوا بود که مادرش لخت شد و رفت رو کناپه خوابید و با انگشتش کسش رو نشون داد…کسش خوشگل نبود ولی تو اون حال و هوار زکریا بین حالت ترس و شق شدن حالت دوم رو انتخاب کرد….رفتم و کسش رو شروع کردم به خوردن که دیگه نالش داشت در می اومد تو همین حال خالت دیروز دوباره تکرار شد..یهنی در دوباره باز شد…سمیرا بود ..زیاد تعجب نکرد…مثل اینکه اینجا من بدبخت هیچی نمیدونستم… سمیرا با لبخند اومد جلو و کیر منو گرفت و اومد که بخوره مامانش گفت نه الان مال منه…سمیرا هم شونش رو انداخت بالا و کیرمو تو کس مادرش کرد..هی بد نبود…ولی کون سمیرا یه چیز دیگه بود داشت آبم میومد که اومدم کیرمو در بیارم مامانش گفت نه لوله هامو بستم… منم که دیگه داشتم میمردم همه رو ریختم توش… گفت وایی چه جوشه… در آوردم و نشستم… سمیرا نگاه کرد و گفت پس من چی …گفتم دیگه نا ندارم…اونو که دیگه حشری بود گفت مامان خیلی بدی منم میخوام… وای چی شده بود مادر و دختر حشری از من کیر میخواستن… خلاصه مامانش که دید من حس ندارم دخترش رو خوابوند و باهاش بازی کرد…قضیه گذشت و من دیگه راحت میرفتم خونشون و هر دوشون رو میکردم… بعضی موقع ها اونا حال میکردن و من میدیدمشون.. حالا که از داستان میگذره پیش خودم فکر میکنم اگه بچه ها بفهمن چی شده منو میکشن!! ولی تو دلم گفتم بیه
فقط نکته بد این بود که دیگه نمیتونستم جودو کار کنم… زانو هام قوت نداشت و همه منو تو باشگاه میزدن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر